

هزارهها و بیستسال جمهوریت؛ سردرگمی مردم و نبود روشنفکران مسوول ـ مجلهی اورال
روشنفکران هزاره، به مسوولیتهایشان عمل نکردند ـ بخش هشتم
بیتوجهی دولت به مردم و به حاشیه راندن عدالت در طول سالهای استقرار جمهوریت، یکی از نقیصههای اساسی سردمداران جمهوریت در افغانستان بود که مردم را بیش از هر جریانی نسبت به دولتمردان و دموکراسی بیباور ساخت. در طول بیستسال جمهوریت از کرزی گرفته تا ختم دورهی هفت سالهی ریاستجمهوری اشرفغنی، دولت مردم را با دروغ و دورویی فریب میداد و در مدیریت افکار عمومی نه تنها حسابشده، مسوولیتپذیر و حرفهای برخورد نداشتند، بل هر روز تفاوت حرفها و عملکردهای دولتمردان بیش از گذشته نمایان میشد. در هیچ یک از چهار دولت جمهوری، هیچ دزد و قاتلی به محاکمه کشانیده نشد. در طول این بیست سال، هرگز به صورت باید و شاید از خانوادههای قربانیان دلجویی صورت نگرفت. جریان سیال فساد اداری و بعدها فساد اخلاقی، چنان بدون نقص و سیستماتیک در ادارههای جمهوری دنبال میشد که حتا منصوب نظامی در دولت جمهوری بابت درخواست رابطهی جنسی از بیوهی سرباز کشتهشده در میدان جنگ، به محکمه کشانیده نشد و پشت میلههای زندان قرار نگرفت و...
هزارهها که در این جریان همچنان آسیبپذیر بودند و حملههای هدفمند بیشتر آنان را در شوک سیاسی و اجتماعی قرار داده بودند. همچنان در برخورد با رویدادهای دلخراش و تکاندهنده، دستوپاچه بودند. همچنان در چنان وضعیتی هیچ نمایندهی معتبر و نخبهی روشنگر در دولتهای جمهوری نداشتند. البته باید خاطر نشان شود که وضعیت هزارهها همزمان با قرار گرفتن اشرفغنی احمدی زی، در راس دولت جمهوری، بیشتر از گذشته روبه وخامت گذاشت. همان اشرفغنیِ که در سالهای نخست ریاستجمهوریاش، نخبهترین تیوریسنهای تیم وی از هزارهها بود و برنامههای راهبردی سیاسی برای وی تدوین میکرد، همهی این هزارهها را از ردیف تیم سیاسیاش بیرون و هم در عمل ثابت کرد که به دنبال «تطبیق عدالت در زندانهای کشور» است.
در یادداشت قبلی بررسی شد که فقط در طول پنجسال دورهی جمهوریت او، تنها در غرب کابل ۱۶ حملهی انتحاری بر هزارهها انجام شد و بعد از بررسیهای ابتدایی نه تنها حس مسوولیت دولت او مشاهده نمیشد، بل در هربار بالا گرفتن اعتراضهای مردم او را تشویق به چیدن برنامهی نیرنگ و حیلهی دیگر در مقابل هزارهها میکرد.
چون هزارهها، از اعتماد صادقانهی شان به جمهوریت به ناامیدی کشانیده میشدند و هرروز با حملههای هدفمند در خطر و بیم زندگی داشتند، بیشترین توقع را از جمهوریت داشتند. اما هربار تیر اعتراض و درخواست توجه از دولت برای هزارهها به سنگ میخورد.
هزارهها که ار لحاظ روانی دستخوش تحول منفی و ناامیدکننده شدهبودند، نه تنها نتوانستند از وضعیت شکننده به برنامههای راهبردی کلان برسند، بل عدهای که از لحاظ بینش و دانش از آنان انتظار میرفتند، خاموش شدند و یا در موردهایی دستخوش جبههگیریهای نا درست در برابر وضعیت شکننده شدند. از سویی عدهای از کسانیکه دستی به دانش سیاسی به صورت علمی داشتند و حرفهای آنان بیش از سران سیاسی هزاره در دولت خریدار داشتند، از بدنهی دولت و ردیف رهبران سیاسی مردمی بیرون شدند و مانند افراد عادی جامعه در کنجی عزلت گزیدند.
افرادیکه در زمان آرامش قبل از طوفان در جمهوریت در افغانستان به سر میبردند و شاهد تحولات در سیاست افغانستان بودند، موفق شدند در رسانهها و مجمعهای سیاسی و فرهنگی، برای خود نام و نشان استادی و روشنفکری دستوپا کنند. آنان همچنان به این باور بودند که بودن در کنار رهبران سیاسی، به نفع آنان است و در کنار آن میتوانند برای تطبیق پروژههایی تحقیقیشان پول به دست آورند. اما این تحقیقها چندان هم در راستای شکوفایی تاریخ و بهبود وضعیت موجود هزارهها نبود. آنان همانند تودهی مردم چنان گرم و بدون نگرانی، زیر پرچم دولت جمهوری نفس میکشیدند که رویای مست کردن در خیابانهای پاریس را از آدرس جادهی شهید مزاری در دشت برچی کابل، مجسم میکردند.
وضعیت نخبههای سیاسی هزارهها در دوران جمهوریت پیش از این بررسی شد که به نمایندگی از هزارهها در دولتهای جمهوری، محمدکریم خلیلی، محمد محقق، صادق مدبر، سیماسمر، سرور دانش و ... بودند؛ اما در سوی دیگر سکهی سیاست هزارهها، روشنفکرانی که با تودهی اجتماع همصدا بودند و در نقد رهبران سیاسی قلم میزدند، سخنرانی میکردند و در میزگردهای رسانهای شرکت میکردند، در هنگام بحبوحه و وضعیت ناگوار، همانند افراد یادشده در غبار و هیاهوی برخاسته از هرجومرج گم شدند. اگر از نخبههای هزارهها نام گرفتیم، بیجا نیست از کسانیکه انتظار میرفت در نقش روشنفکران هزاره جامعه را از تشتت فکری و بزرگ شدن بحران اندیشه باز دارند و مردم را در برخورد با فاجعهها هدایت میکردند، نام بگیریم. در دورهی دولت حامد کرزی، عبدالعدل دایفولادی، جواد سلطانی، علی امیری، سپس در دورهی اشرفغنی عزیز رویش، داوود ناجی، احمدبهزاد، جعفر مهدوی و... از کسانی بودند که در مجالس بحث و تبادل نظر از هزارهها نمایندگی میکردند و انصافن در بلغور کردن واژههای سیاسی و اجتماعی از نقطهنظر روشنفکران غربی بد نبودند؛ اما تنها خلایی که در جریان اندیشهی آنان وجود داشت، این بود که باوجود آگاهی از فرضیهها و نظریههای دانشمندان غربی، خودشان به عنوان جامعهشناسان، سیاستدانان و فعالان فرهنگی، به مطالعهای جامعهای که در آن زندگی داشتند، نپرداختند. این مساله حتا در ذهن آنان به عنوان یک فرضیه هم خطور نکرد که چگونه باید جامعهی افغانستان به خصوص هزارهها را مطالعه و برای شکوفایی و پخته شدن آن تلاش کنند.
دایفولادی پس از ختم ماموریتاش در دولت کرزی، کتابی زیر عنوان «چه باید کرد» نوشت و آن را به حامد کرزی تقدیم کرد که در ظاهر در آن کتاب، به آنچه که از نارضایتی که از کرزی به دل داشت، خاطرنشان کردهبود، علی امیری در سالهای پسین جمهوریت، تنها یادداشتی در فیسوک، آنهم به صورت سرسری، نشر کرد که در آن از «توهم دانایی در جامعهی هزاره» گفتهبود. پس از آن جواد سلطانی، در مصاحبهای با یک کانال یوتیوب، گفته بود که «بقیه اقوام افغانستان به خصوص پشتونها، اول سراغ کار و کاسبی میروند، سپس دنبال درس و دانش میگردند؛ اما هزارهها نخست میروند درس بخوانند، بعد دنبال کار سرگردان میگردند و...» به جز عزیز رویش که در رویکار آمدن اشرفغنی نقش مهمی داشت و «به تنهایی» «منشور تحول و تدام» را برای غنی نوشتهبود، بقیه هیچ کاری نکردند که برای روشنکردن جامعه مفید باشد. عزیز رویش اگر میتوانست نقطهنظرهایش را، آنچه که در کتاب «روایت یک انتخاب» آمدهاست، بر اشرفغنی میقبولاند، برای جامعهی هزاره میتوانست مفید باشد؛ اما با نشر کردن این کتاب، همزمان با انتخابات پارلمانی در سال ۱۳۹۷، آنهم برای توجیه همکاری با اشرفغنی که متهم به تعصب آشکار و رفتار فاشیستی با هزارهها بود و تلاش برای تطهیر شخص خودش، عملن ثابت کرد که وی شهرتطلبی و فرصتطلبی برای منافع خودش، نقشهی دیگری برای بهبودی جامعه هزاره در چنته ندارد. جعفر مهدوی و برخی های دیگر که در نقش نمایندههای مردم در پارلمان معاش میگرفتند، نه تنها دنبال بازیهای سیاسی و پشت پردهبودند، بل میخواستند از مردم برای رسیدن به هدفهای شخصی شان استفاده کنند.
جریان روشنفکران هزاره، تحولی بزرگی در تاریخ سیاسی هزارهها در دورهی جمهوریت را مدیریت میکردند که نتیجهی آن را همچنان صرف میتوان بازی «آزمون و خطا» توصیف کرد. این تحول بزرگ به وجود آمدن جریانهای عدالتخواهی جنبش تبسم و جنبش روشنایی بودند که توسط روشنفکران هزاره، به جز محقق و خلیلی مدیریت میشدند. چون این مساله نیاز به تحلیل جداگانه دارد، اینجا به همین نکته بسنده میکنیم که سران این جنبشها هرکدام به نوبهی خود دستخوش تطمیع از سوی ارگ ریاستجمهوری به ریاست اشرفغنی شدند و هرکدامشان به نوبهی خود خاموش شدند و جوانان خونگرم و مردم آسیبدیده و منتظر را در میدان انتظار و ناامیدی تنها گذاشتند.
اگر جریانهای روشنفکری را مسوول روشنگری در جامعه بدانیم، روشنفکران جامعهی هزاره نه تنها بر کوچکترین مسوولیت خود عمل نکردند، بل در موردهایی مانند تودهی مردم تحت تاثیر قرار گرفتند و خاموش ماندند. از سویی در یک نگاه منصفانه، کم بضاعتی آنان در بخش شناخت جامعه، آذوقه و خوراک اهل و عیال شان را هم نباید نادیده گرفت. یکی از آن نمونهها بیرون شدن جعفر مهدی از زیر لوای محقق، پناه بردن علی امیری به دفتر سیاسی و امکانات رسانهای محقق، همسویی جواد سلطانی، عزیز رویش، دایفولادی و... با کریم خلیلی نمونهی بارز این ادعاست. اما با تاسف در کنار این چالشها، گسترهی اندیشهای و دانش سیاسی آنان به عنوان روشنفکران جامعه نیز محدود به بازیهای سیاسی در جریان چند سال گذشته، زمخت و شکننده باقی ماندهبود.
بنابراین اگر انتظار تودهی مردم را از آنان همچنان صادقانه در نظر بگیریم و نقشی که روشنفکر در جامعه باید داشته باشد، متعلق به آنان بدانیم، نه تنها آنان هرگز نتوانستند در قیافه و فیگور روشنفکران واقعی در جامعه ظهور کنند، بل همواره، دستخوش بازیهای رهبران یاد شده میشدند و در موردهایی که خود شان سکاندار مسوولیتی میشدند، یا به شیوه و سنت عملکرد رهبرانی مانند خلیلی و محقق عمل میکردند و دست به پرورش لمپنهای سیاسی از آدرس خود میزدند و یا هم مانند عزیز رویش در نیمهراه جا میزدند و به دنبال روزنههای دیگری برای کسب منافع شخصی بودند. آنان هرگز درک نکردند که اگر روند افتوخیز جامعه به صورت درست مدیریت میشد و مردم از تمامی جنبههای مثبت و منفی اتقافات باخبر میشدند، در آینده منافع همگی تضمین شدهبود و خود آنان همچنان به عنوان روشنفکران جامعه در آینده هر وقت که خود شان میخواست به نمایندگی از همین مردم وارد صف نخبهها در بدنهی دولتداری میشدند. ممکن هریک از این بزرگواران بگویند که آنان هم مانند دیگران انسان اند و در وضعیتی که مردم و جامعه به بسر میبردند، از کجا از نقشههای شوم سران دولت باخبر میشدند. باید گفت که این حرف درستاست؛ اما نداشتن دانش کافی برای مدیریت جامعه هم از سوی آنان صدق میکند. از سویی آنان هرگز نخواستند مسالههایی که در برابر وضعیت موجود به دستشان میآمد و آن را درک میکرد به مردم از آن بگویند و ذهن مردم را نسبت به آنچه که پشت پرده در جریان بود، روشن نگاه کند.
ممکن این ادعا هم که بعدها برای جامعه هزاره از سوی بعضی غیر هزارهها به زبان میآمد که «هزارهها از لحاظ اندیشهی سیاسی به پختگی رسیدهاند و هر کدام آنان میتوانند یک تحلیلگر واقعی میدان سیاست باشند» برای آنان قابل قبول و بزرگنمایی شده باشد؛ اما مسوولیت آنان هرگز تحت شعاع رشدکلی جامعه قرار نمیگرفت و همچنان به عنوان استادان دانشگاه و محققان حوزههای سیاست و جامعهشناسی از سوی جامعه مورد توجه بود. به عنوان نمونه یکی از این افرادی که اسمش در بالا ذکر شد، همواره در گفتوگوهایش میگفت که در حال حاضر هرکه کار خودش را میفهمد، نباید نسبت به جبههگیری و عملکرد کسی «گیر» داد. اما در عین حال همین بزرگوار، در حوزهی فرهنگ و مدیریت افکار عامه، هیچ کسی را سیال خود نمیگرفت/نمیگیرد.
ادامه دارد ...