محل تبلیغات شما

محل تبلیغات شما

رنج‌های ناتمام زنان افغانستان؛ بار جنگ بر شانه‌های زنان سنگینی می‌کند ـ مجله‌ی اورال رنج‌های ناتمام زنان افغانستان؛ بار جنگ بر شانه‌های زنان سنگینی می‌کند ـ مجله‌ی اورال

رنج‌های ناتمام زنان افغانستان؛ بار جنگ بر شانه‌های زنان سنگینی می‌کند ـ مجله‌ی اورال

به ویدیویی نگاه می‌کنم که در آن پسری حدود بیست‌وهفت ساله در مسجدی سخنرانی می‌کند. او که پشت میز خطابه ایستاده است با صدای رسایش راجع به حدیثی از پیامبر حرف می‌زند. من اما محو اعتماد به‌نفس و شیوه‌ی صحبتش شده‌ام. در ادامه عکس‌هایش پشت هم قطار می‌شوند و عنوان بزرگ شهید روی صفحه می‌آید. صدای گریه‌ی مادر و خواهرانش فضای اتاق را برایم غم‌انگیزتر از قبل می‌کند. غم‌انگیزتر از هوای سرد و ابری زمستان. با پخش شدن ویدیوی بعدی صدای گریه‌ها بلندتر می‌شود و صدای ضجه‌های مادری که عاجزانه از خداوند صبر می‌طلبد بغضی را در گلویم شکل می‌دهد. ویدیوی بعدی مربوط به تابوتی است که روی دست‌ها حمل می‌شود. وقتی تابوت را روی زمین می‌گذارند حفره ی کوچکی را می‌بینم که می‌شود حدس زد برای آخرین دیدار با خانواده‌‌ی او صورتش را باز گذاشته‌اند. پنج مرمی به سینه‌اش اصابت کرده‌، اما کینه و عقده‌شان انگار خالی نشده بوده که بعد از اطمینان از کشته شدنش سه مرمی دیگر هم به صورتش زده‌اند. این‌ها حرف‌های خواهرش هستند. خواهر "شهید" نوید. "شهیدی" که بعد از یک هفته بی‌خبری، در غروب یک روز سرد و برفی خبر شهادتش را دادند.

در پنجشیر توسط طالبان به "شهادت" رسیده است. در آنجا به عنوان قاضی مشغول به کار بوده و راضی به فرار از محل کارش نشده بود. بعد از اینکه او و همکارانش تیرباران شدند تمام شبکه‌های مخابراتی برای یک هفته قطع شد و خانواده‌اش فقط دست به دعا برای بازگشت پسر بزرگ‌شان بودند. مادرش می‌گوید با خون جگر بزرگش کردم برای درس خواندش شب‌ها با او بیدار ماندم که بتواند بیدار بماند و برای هر کامیابی‌اش بیشتر از خودش خوشحال شدم. وقتی رشته‌ی حقوق را خواند، وقتی قضاوت را پیش گرفت و وقتی به عنوان قاضی شروع به کار کرد من به او همانند نهالی می‌دیدم که هر روز رشد می‌کرد. او حالا درخت باثمری بود که خانواده‌اش زیر سایه‌ی او زندگی می‌کرد. اما حالا... و باز هم هق هق گریه، صدایش را بند می‌آورد. خواهر نوید نامزد بوده است و دو هفته بعد از شهادت برادرش، او باز هم داغدار می‌شود. او که قبلا نامزدش را از دست داده بود شکسته‌تر از قبل شد. این جریان اشک‌ها اما انگار قرار نبود به همین روزی بند بیاید و یک هفته بعد پسر کاکای فریبا شهید شد. کسی که برایش مثل نوید برادرش بود. حالا همه‌ی خانواده از کوچک تا بزرگ گریه می‌کنند. در بین اعضای فامیل کودکان هم هستند، کودکانی که هنوز معنای مرگ را نمی‌فهمند اما آن‌ها نیز گریه می‌کنند. انگار می‌دانند برای نوید برادرشان اتفاق بدی افتاده است اتفاقی که باعث می‌شود او دیگر هیچ وقت برنگردد. نوید پسر بزرگ خانوده بوده و بعد از پنج دختر پسر دیگری به دنیا می‌آید که معلول است و حتا قادر به حرف زدن نیست. اما او هم با گریه‌های گاه و بیگاه می‌گوید که دلتنگ برادرش است. من عمق جنایت جنگی در حق این خانواده و شاید بسیاری دیگر از خانواده‌ها را وقتی درک کردم که روایت شان را شنیدم از آن چه بعد از مرگ بر سر جنازه‌های عزیزان‌شان آمده بود. مادر نوید می‌گوید طالبان بعد از تیرباران کردن دامادش و حدود بیست نفر دیگر، جنازه‌ها را در یک اتاق جمع کردند و روی تمام جنازه‌ها تیزاب ریختند. این حرفش مرا شوکه می‌کند. حتا فکر کردن به جنازه‌هایی که بعد از آغشته شدن به تیزاب متلاشی شدند و قابل شناسایی نیستند حالم را بد می‌کند. برای این‌که درد این خانواده کمی کم‌تر شود سال‌ها زمان نیاز است. اما با روحیه‌ی شکسته‌ی مادرش چه باید کرد یا با مویی که از خواهرش سفید شده، کودکانی که به‌جای صدای لالایی با صدای گریه می‌خوابند و با کابوس مرمی و مرگ از خواب می‌پرند. این بستر رشد برای نسل بعد در افغانستان است؟

مطالب بیشتری در این بخش