محل تبلیغات شما

محل تبلیغات شما

کابل؛ شهر بی‌ساز و پرسوز ـ مجله‌ی اورال کابل؛ شهر بی‌ساز و پرسوز ـ مجله‌ی اورال

کابل؛ شهر بی‌ساز و پرسوز ـ مجله‌ی اورال

کابل آن شهر غوغا و سلحشوری، کابل آن شهر شام و شراب، کابل آن شهر دوستان کاکه و بی‌تعارف؛ اکنون رفته‌رفته دست از شور و آواز و رقص و فریاد کشیده، یله در دامن سردی خزان و با سوت کور زمستان بی‌صدا و بی‌خواهش می‌شود. کابل آن شور شاعران عاشق و کافه‌های قهوه‌ی تلخ پل‌سرخ، کابل؛ آن نگاه مست و عاشقانه‌ی دختران گل‎فروش و آن امید پنهان روی خیابان‌های پل‌سرخ و صدای پرهیاهوی بازار لیسه‌ی مریم و جوانان شیک و بی‌ریا؛ دل به ناامیدی، رو به شهر ارواح می‌رود.

از بی‌تفاوتی جوانان و غرور نهفته در نگاه مردان و زنان شهر کابل، اکنون همه در یک خیال‌اند؛ این‌که قیمت نان در بازار بالا نرود. پل‌سرخ سرد و بی‌صداست، کوته‌ی‌سنگی فقط با آواز هارن موتر‎‌های خرد و بزرگ خرناس می‌کشد، سینمای پامیر و شهرنو و لیسه‌ی مریم، با تمام گشاده‌رویی، با ساختمان‌های محکم و بازسازی شده از سال‌های گذشته و ساختمان‌های شیک و عصری و شیشه‌کاری شده که روزی پاتوق یاران کاکه و سرمست و مرکز خرید و وعده‌های عاشقانه‌ی اهل دل و زندگی و عاشقان پاک‌دل بودند؛ اکنون اگر دروازه‌ای در این وادی باز باشد، به غارهای شیک و لوکس خرس‌های قطبی می‌ماند که اگر از قضا گذرت به درون آن‌ها بیفتد، انگار خانه‌ی خواب زمستانی خرس‌ها را می‌توانی در آن مجسم کنی. وقتی آنجا وارد شوی، به این خیال باشی که روزی خرس‌های قطبی بیایند و پشت دکان‌های شیشه‌ای و پاک و تمیز بنشینند و به مشتری بر علاوه‌ی جنس اصل، چای و قهوه تعارف کند. این خرس‌ها چه وقت خواهند آمد؟

آدم‌های شهر کابل، دیگر آن آدم‌های سابق نیستند. درست همین چهار ماه پیش، کافی بود یک‌ساعت از پل‌خشک دشت برچی تا پل‎‌سوخته از جاده‎‌ی شهید مزاری قدم می‌زدی. حتا غرور و آرزوی نهفته در دل کراچی‌وان‌ها زیبا بود. گاهی سلیقه و سرزنده بودن را از کیله‌فروش دم خیابان هم به خوبی می‌شد دید؛ موسیقی چالان بود و شعرهای جاسازی شده در آن موسیقی با جست‌وخیز و ته‌وبالا کردن میوه‌ها هم زم‎زمه می‌شد. اکنون اما این‌طور نیست. اگر درست چهارماه پیش آدم دقیقی در این مسیر رفت‌وآمد کرده باشد، می‌تواند به خوبی چهره‌های جدید میان میوه‌فروشان لب جاده را مشاهده کند. آدم‌های جدیدی میان این میوه‌فروشان‌اند که دست روی سیب و کیله و کچالو و پیاز می‌کشند تا چشم مشتری به آن گرم شود که از بابت آن لقمه‌نانی گرم برای مریم خود در خانه ببرند. گفتم اگر آدم دقیقی باشیم، می‌توانیم به خوبی ببینیم که همراهان چهار ماه پیش خود ما که هر عصر پس از رخصتی از وظیفه وقتی از موتر پایین می‌شدند دنبال سیب‌های سرخ و میوه‌های تازه برای خانه بودند تا با آن دل مریم خانه‌ی خود را شاد کند، اکنون برای این‌که تقلای دل مریم را برای نان نشنوند، سیب سرخ و میوه‌ی تازه می‌فروشند و مریم را فقط با پاک کردن سیب‌هایی که از مارکیت میوه‌فروشی برای فروش آورده‌اند آرام می‌کند. بچه است، می‌شود دلش را با لمس سیب‌های سرخ هم بازی داد و به امید این‌که چکی به هیچ از یک سیب‌ها نزند، به رخت‌خواب رهنمایش کرد. بعد مریم را شب دیگر وقت برگشت از لب جاده هم‌چنان می‌شود به سیب‌هایی که هنوز به فروش نرفته‌است، غافل‌گیر کرد و به او نوید خرید سیب‌های جدید داد. این‌بار هم‌چنان می‌توان به او گفت که «بابا امشب بعد از چای و نان آماده شو که سیب‌هایت را باز هم تمیز کنیم...» می‌توان به مریم خانه‌ی خود هرچیزی گفت، جز واقعیتی که پدرش را از کار و وظیفه‌ای که در آن تخصص داشت و هر شب از بساط آن کار برای مریم میوه می‌خرید، دور کرده است.

تا چهار ماه پیش تنها در همین جاده‌ی شهید مزاری استعدادهای مدنیت و امید به آینده را به خوبی می‌توان دید. از دل همین جاده، در حدود ده سال، نخبه‌های کانکور رشد کردند و به جامعه‌ی علمی تقدیم شدند. از همین جاده‌ی شهید مزاری شمسیه اول‌نمره‌ی کانکور در سراسر افغانستان شد، چند سال پیش از او رضا رفعت اول‌نمره‌ی عمومی کانکور شد و هزاران جوان دیگر، در رتبه‌های اول تا صد بهترین کانکور در سراسر افغانستان، آن‌هم هر ساله، از پرورش یافته‌های همین جاده بودند. این جاده نه تنها خون و زندگی در آن می‌بارید، اکنون اما اکثر مرکزهای معتبر آموزشی در آنجا رو به سقوط نهفته است. جوانانی که قرار است سال آینده امتحان کانکور بدهند، میان امید و ناامیدی گیرمانده‌اند و صرف به رسم سنت جامانده از شمسیه و رضا رفعت و هزاران جوان دیگر مانند آنها، به مرکزهای آموزشی می‌روند، بدون اینکه امیدی به آینده داشته باشند.

تا چهار ماه قبل، در کابل با تمام سختی‌های زندگی برای آنانی‌که بساط کافی درخانه نداشتند، اما صدای موسیقی صبح وقت از کوچه و عبور کارگران امیدوار از خواب بیدارت می‌کرد و به راستی باور داشتی که زندگی در این شهر جریان دارد، آن‌هم به هر کم‌وکیفی؛ اما کسی ناامید نبود. اکنون اما اگر کسی مثل سابق صبح وقت سر کار برود؛ فقط می‌توان سرفه‌های ناشی از دود و غبار ته‌نشین شده از سر شب را از گلوی او شنید. اما سرفه و صاف کردن گلوی ره‌گذران هم چندان شنیده نمی‌شود؛ چون آنانی‌که صبح‌ها زود سر کار می‌رفتند و در کوچه آواز موسیقی از تلفن‌های همراه شان دم‌ساز بود، اکنون اما کارهای ثابت‌‎شان از دست رفته‌است، کارخانه‌ها فلج شده‌اند و همه به یک رخصتی اجباری و ناخواسته رفته‌اند و به جز آنانی‌که بساط از این غم‌کده کشیده‌اند، همه خانه‌نشین شده‌اند.
تا چهارماه پیش روح شهر زنده و بشاش بود. از کراچی میوه‌‎فروشی لب جاده، از موتر شخصی و مسافرکشی در شهر، از دکان‌های بقالی، چای‌خانه‌های وسط کوچه، از دکان‌های لباس‌فروشی‌ در بازار، از قهوه‌خانه‌های پل‌سرخ، از کتاب‌فروشی عمومی، از هوتل عروسی، از بازار نو و بازار کهنه‌ی کابل، حتا از دکان قصابی در شهر صدای موسیقی شنیده می‌شد؛ اکنون اما شهر در یک بی‌صدایی و بی‌نواییِ ناروا فرو رفته‌است. درست چهارماه پیش فقط کافی بود، موسیقی محلی در تونس شهری می‌چلید تا مسافران همه با آن نقطه‌ی وصل با هم می‌دیدند، حتا اگر به هم‌دیگر نگاه نمی‌‎کردند و چیزی با هم نمی‌گفتند. اکنون اما از چهارماه پیش تا کنون، می‌فهمیم که حتا مسافران موترهای مسافربری در شهر چقدر باهم بیگانه اند. چون روح شهر زمخت و نامیمون است، کسی دلش به حرف هم نمی‌آید تا جای خالی موسیقیِ که چهارماه پیش در شهر می‌چلید، با کلمه‌های سراپاکنده پر کند. دقیقاً حالا می‌شود به خوبی فهمید که چه ارزش‌های مشترکی از دل کابل پاک شده است و همه را با هم بیگانه کرده‌است: موسیقی و روح پرتقلای شهر برای عشق و زندگی! به جای آن فقط سوز شهر کابل بیش از گذشته‌است و آن را در آهی که از بنیاد آدم‌های شهر برمی‌خیزد، به خوبی فهمید.

مطالب بیشتری در این بخش