

«خالق» چرا نتوانست خالقِ اندیشهای برای نسل ما باشد؟ ـ مجلهی اورال
۸۸ سال پیش از امروز، جوانی به اسم عبدالخالق شاه آنزمان، نادر شاه را با شلیک تفنگچهای در روز تجلیل از دانشآموزان «مکتب نجات» در کابل کُشت. عبدالخالق که زادهی پدر و مادر هزاره و بزرگشدهی خانهی نبیخان چرخی – از خانوادههای صاحب نام و احترام و صاحب مقام در آن زمان- بود، بعد از کشتن نادرشاه و در جریان شکنجه و تحقیقات و سپس اعدام او و تمام دوستان و بستگانش در زندان دولتی دهمزنگ، به «عبدالخالق هزاره» شهرت یافت.
تاریخی که صحنهی وحشت در زمان قتل نادر شاه توسط عبدالخالق هزاره را روایت میکند، پرشورتر و با هیجانتر از صحنهی فیلمهای تراژیدی و «اکشن» است. آن زمان نه تنها سرکردههای دربار شاهی نادرشاه، دستوپاچه شدهبودند و راه فرار شان را گم کردهبودند، بل عبدالخالق خونسردانه به صحنهی تاریخی که از نوک تفنگچهاش خلق کردهبود، همه را تماشا میکرد. او نه تنها فرار نکردهبود بل با غروری که از فیر به شاه و نگاه منحصر به فردش به وضعیت داشت، ماموران دولتی را اجازه داد به جای تعقیب او را راحت دستگیر کند و به زندان ببرند.
جوانی که شاه را کشته بود. شاه که سایهی خدا در زمین خوانده میشد و زبان از تعریف و توصیف او خشک میشد و واژهها مثل برف زمستان سرد و بیتوقع به دربار او میریخت و هرچه خوبی بود برای سایهی خدا آرزو میشد و کسیکه حتا یکبار هم خدمت شاه را چه مستقیم و یا غیر مستقیم کردهبود، سعادتمند و خوشبخت مینمود و مردم هم هر جا اسمی از شاه برده میشد، با کرنش رفتار میکردند و هرگاه خود شاه را میدیدند، سر تعظیم فرو میآوردند، همهکس و همهچیز برای شاه بود و ... توسط عبدالخالق، یک دانشآموز ۱۷ یا ۱۸ سالهی مکتب کشته شد. بدتر از این آنهم توسط یک جوان هزاره که گفته میشود پدر و مادرش نوکر دربار شخصی به نام نبی خان چرخی بودند، کشته شد؛ چه یک جرم بزرگی؟!
قبل از کشتن شاه، عبدالخالق خوشبختترین جوان هزاره باید بودهباشد که پدر و مادرش نوکری میکردند و او نازدانهی خانهی ارباب پدر و مادرش شد. سپس در هنگام بلوغ فکری و جسمی افتخار شامل شدن به مکتبی را نصیب شد که در آن فرزندان سردمداران دولتی و زورمندان و افراد صاحب احترام در جامعه درس میخواندند. او نعمت خدادی و بزرگِ «مکتب رفتن» را نصیب شدهبود؛ پس باید از هر جهت شکر خدا را میکشید. از جهت اول اینکه هزارهها برای نوکری در خانههای اربابان حکومتی و پشتونهای صاحبقدرت، مناسبتر از هر کسی بودند و از طرف دیگر باید شکران نعمت میکرد که خداوند نوکری خانهی نبی خان چرخی را نصیب پدر و مادرش کردهبود، همچنان او باید شکر میکشید که خانوادهی مهربان نبی خان چرخی، از نزدیکان شاه با او با تمام مهربانی رفتار داشتند و او را به عنوان فرزندخوانده/پسرخوانده، به مکتب میفرستادند و تمام ضروریتهای زندگی در آن زمان را برایش فراهم میکردند. چنین جوانی در ناز و نعمت در خانهی ارباب مهربان، چرا باید به فکر کشتن شاه/سایهی خدا باشد و جالبتر از همه تا روزی که این کار را نکرده، حتا نزدیکترین دوستش از آن آگاهی نداشته باشد؟ چه فکری و چه اندیشهای پشت این خیانت بزرگ تاریخی میتواند باشد؟
عبدالخالق تا اینجای کار نه تنها نوجوان مرموز و قدرنشناس است، بلکه خودخواه و غیر قابل پیشبینی نیز است. او مگر نمیتوانست به نزدیکترین دوستانش از برنامهی قتل شاه، آنهم در روزی که قرار است دست مهربانی سایهی خدا روی سر او هم کشیده شود، بگوید؟ شاید میترسیده که برنامهاش افشا شود؟ جدا از این مورد، وقتی که میخواست سایهی خدا را از روی زمین پاک کند، مگر به نابودی خود، خانواده، دوستان و حتا اربابی که با مهربانی او را در ناز و نعمت قرار دادهبود، فکر نکردهبود؟ تمامی این سوالها خیلی جدی و مهم اند، مگر اینکه فشار بزرگ و تاریخی وجود داشته که تنها در آن زمان عبدالخالق جوان آن را میدیده و احساس میکردهاست. باید عبدالخالق این را به خوبی درک کرده باشد که کشتن شاه نه تنها او و تمام نزدیکانش را به نابودی میکشاند، بلکه قوم و تبار عبدالخالق را نیز به نگاه تهدیدآمیز و تحقیرآمیز و بهانهجوی دولت آن زمان برابر میکند. پس چرا خالق این کار را کرد و شاه را کشت؟
ممکن است درک کنیم که وجود یک جوان هزاره میان دانشآموزانی که صددرصد از غیر هزارهها بودند، چقدر زخم ناسورِ بزرگی بوده که عبدالخالق را مجبور کرده تا خالق تراژیدی بزرگ در تاریخ شاهنشاهی افغانستان باشد و برای همیشه از طرف طرفداران شهنشاهی لقب «هزاره» را با خود حمل کند. تاریخ باید این را درک کردهباشد که پینه کردن لقب هزاره دنبالهی نام عبدالخالق به خاطر بدنام کردن هزاره بوده و فحشی بوده که باید هر «بینیپچوق»ی آن را با خود از دید دیگران باید حمل میکرده تا در پیشگاه مردم و تاریخ به باور آنان هزارهها را یاغی و متمرد نشان دهند. اما چرا تا هنوز، یعنی پس از ۸۸ سال اسم عبدالخالق، آن هم از طرف هزارهها و غیر هزارهها و جریانهای عدالتخواهی با افتخار یاد میشود؟
«عبدالخالق هزاره»!
عبدالخالق در فیگور و قیافهی یک نوجوان سادهلوح و احساساتی عمل نکرد و درست برنامهی دقیق و بدون نقضاش در مورد کشتن شاه، او را پختهتر از تمامی گروههای انقلابی در تاریخ افغانستان نمود داد. او که به خوبی درک میکرد که شخص خودش و تمام بستگان و خانوادهاش توسط ارکان دولتی نابود خواهند شد و ممکن پشت آن مساله بر هزارهها در گوشه و کنار افغانستان ظلمها و فشارهای بزرگی وارد شود؛ اما او خود یک راه و یک روش برای اثبات «بودن» آن هم «با صدا، قیافه و اندیشهی خود» انتخاب و سپس عملی کرد. عبدالخالق خواست خالق یک راه باشد، راهی که برای روشن کردن آن خود و آدمهای زیادی از دم تیغ جلاد و بیرحم دودمان نادرشاه گذرانده شدند. اما چرا این راه برای نسل ما تا هنوز نا روشن و ناخوانده است؟
ما نسل بعد از عبدالخالق، آدمهای بیخیالی هستیم. با موردهای پیشپا افتاده اشباع میشویم و حتا دقیقن نمیدانیم که در ۲۴ ساعت یک شبانهروز، مصروف چه کارهایی هستیم. ممکن شمار جوانانی که عبدالخالق را درست خوانده باشند، خیلی کم باشند. اکثر جوانان امروزی حتا عبدالخالق را سرسری هم نخواندهاند. وقتی اینگونه بیخبر از تاریخ و گذشتههای بزرگ و مهم تاریخی باشیم، به چیزی نمیرسیم، حتا به پیام بزرگ عبدالخالق هزاره. اینجاست که خلاقیت عبدالخالق به نابودی کشانده میشود و ما از رسالت او به خوبی آگاهی به دست نمیآوریم.
بزرگان ما باید درس عبدالخالق را برای همهی نوجوانان و جوانان بیاموزند و قصههای قهرمانانهی عبدالخالق را به همه تعریف کنند. باید کودکان ما بفهمند که غرور عبدالخالق و استقامت او بود که تیغ شکنجه پیش ناخنها و گوشت و پوستاش خم میشد؛ اما عبدالخالق هرگز نمیگفت که کار نادرستی انجام داده است.
عبدالخالق هزاره، خالق شجاعت یک جوان آزادیخواه و عدالتخواه بود. او به هزارهها درس بزرگ تاریخی داد که هرگز در مقابل ظلم، بیعدالتی، تعصب و بیبندوباری و نادیده گرفتن، تسلیم نشوند و برای حفظ غرور و جایگاه انسانی شان از هیچ مشکلی دریغ نکنند. در نهایت، عبدالخالق امید قوی برای بازیابی غرور جوان «هزاره» خلق کرد؛ این را باید درک کنیم!