

کابل، دیگر آن کابل عزیز نیست ـ مجلهی اورال
درست سهماه و ۱۷ روز است که کابل، دیگر آن کابل عزیز نیست. برای کابل بیشتر از آنکه عشق ورزیده شود و طراوت و آغوش باز این شهر آدم را سرشار از بودن و ساختن و عشقورزیدن کند، با غم یکی شدهاست و دلها برای این چهرهی گرفته غمگین است. روح کابل در حال نابودیست و نفسهای عشق از این شهر در حال انجماد. پرندهها بیش از هر زمانی سر زیر بال ناامیدی کردهاند و برای یکبار همکه شده، نوای عشق سر نمیدهند.
دشنههای ظالم بر فرق روح کابل کُفته شده و دل آدم به حال هرچه پرنده است در این شهر میسوزد. درختان، سبزهها که نشانهای از امید و عشق در کابل بودند، ماندهاند که در کجای این بودنِ بیمفهوم برای پرندهی بیخانمانی سرپناه بدهد. انگار همه در خواب زمستانی رفتهاند. هنوز گرما و سرمای سال زیاد متغیر نشدهاست؛ اما دل و روح هرچیزی در این شهر میسوزد و از امید بریدهاند.
درست سهماه و ۱۷ روز است که زامبیهایی در نمود آدم، چهرهی کابل را غبارآلود کردهاند. آنان به ظاهر آدماند و اکثر آنها میتوانند به زبانی حرف بزنند که ما و آنها به معنای واژگانی تکتک جملههایی که میگویند همنظریم؛ اما معنای ساختاری که از جملههای خُرد شده در زیر زبان آنان آسیاب میشوند، چیزی نیست که یک مفهوم و یک منظور را روشن کند. برای این زامبیهای آدمنما، دلیل و استدلال حکم بدی دارند. انگار در قاموس شان نشنیدن دلیل و استدلال است و نمیتوانند آنچه که در آسیابخانهی ذهن و منطق شان تهنشین شدهاست، پاککاری کنند. با این منطق هرچه دلشان شد میکنند و جدیترین افراد آنان، همراه با یک سلاح به شانه یا به کمر، باید شلاق سختی هم در دست داشتهباشند تا بیشتر نماد و وجود آنها را در شهر کابل نازنین برجسته کند.
درست در این سهماه و ۱۷ روز، چه شلاقها، چه توهینها و چه بیحرمتیهایی نبود که از سوی این آدمنماها بر سر و جان و تن شریفترین آدمهای این شهر کُفته نشدهباشد. روبهروی خانمها ایستاد شدند و به سویشان با تفنگ نشانه رفتند، در خیابانها حتا به خانمها شلاق هم زدند، مردان را که از این حساب بیرون میکنیم؛ چون به تعداد زیادی از مردان این شهر، در زیر لوای آنان یا در صف بانک و یا هم در صف تذکره و پاسپورت از آنان شلاق خوردهاند. کبودی جان خبرنگاران هنوز بر سینهام ورم کرده ماندهاست.
چشمانم از سنگینی شلاقی بر چشم خبرنگاری که صرف میخواست برای مردم اطلاعات فراهم کند، درد دارد و درست نمیتوانم ببینم. سردی بیخانمانی از سوی دیگر، گرسنگی هم یقهام را بیشتر از هر زمانی محکم گرفته. چشمان فرزندانم، معصومانهتر از گذشته، دنبال یک دانه سیب سرخ میدانشهر، غزنی و کابل، مثل خوره، مردانگی و غیرتم را که با خود پیش از این داشتم، نشانه رفته است. من ماندم و به آنان چه بگویم که دیگر سیبهای میدانشهر در کابل کمیاب است و... آخر آنها نمیفهمند که کمیاب چه معنا میدهد... اما کودکاند دیگر، با چند بازی و رد و بدل واژههای بچگانه و شوخیها فراموش میکنند؛ اما من همچنان از چشمانتظاری فردای دیگر از سوی آنان بیم دارم و در دلم میگیریم و نفرین میفرستم به کسانی که دلشان به حال طفلان ما نسوختند و هرگز در تمام عمر شان به زیبایی سیبهای سرخ میدان شهر، کابل و غزنی توجه نکردهاند و آن را از فرزندان من دریغ کردهاند.
درست در این سهماه و ۱۷ روز، من مانند تمامی مردان و زنان این شهر ترسیدهام. ترسیدهام که شلاقی از آنان بخورم، ترسیدهام که مورد بازجویی قرار بگیرم. ترسیدهام که به لباس و طرز حرف زدن من گیر بدهد. ترسیدهام که از تلفن شخصیام سراغ فایلهای موسیقی و عکسهای خانواگیام برود.
درست بعد از سهماه و ۱۷ روز، امروز برای اولینبار سراغ شلوار لِی و جمپر چرمی خود رفتم. از خانه بیرون شدم و مسیر جایی را در پیش گرفتم. در دلم خدا خدا میکردم که امروز در آن مسیر از آن آدمنماها کسی نباشد. برعکس آنها در همان مسیر بودند. لرزه به جانم افتاده بود که به من نگوید که ایستاد شوم. چون بهانهی کافی برای برخورد آنان با خود داشتم. هم لباسم، به باور آنها لباس کشورهای کفری بود و هم در جیبم تلفن و یک آلهی ضبط صدا. با خود میگفتم اگر از من بپرسد که آلهی ضبط صدا را برای آنان معرفی کنم، آنان چه برداشت خواهند کرد و یا به جرم داشتن این وسیلهی جمعآوری اطلاعات، روانم کند به پوستهی پولیس و سپس پرسوجو و شلاقهای بیامان و... چه باید بکنم؟! با هزارن سوالی که در ذهنم پروبال میگرفت و جوابهایش را هم خودم آماده میکردم، با ترس و لرز از کنار آنان گذشتم و سپس نفس عمیقی کشیدم...
با خود گفتم کابل دیگر آن کابل زیبا نیست. اکنون قار قار زاغها، کبوترها را فرصت پرواز نمیدهند و از قوقنوس خیالات عاشقانه خبری نیست. آه کابل، برایت میسوزم...!