محل تبلیغات شما

محل تبلیغات شما

سایه‌ی سنگین و نماد منفی؛ جرم هزاره بودن چیست؟ سایه‌ی سنگین و نماد منفی؛ جرم هزاره بودن چیست؟

سایه‌ی سنگین و نماد منفی؛ جرم هزاره بودن چیست؟

تازه از هزاره‌جات به کابل آمده بودم، کابل برایم شهر رویاها بود. پیش از آن حدود یک‌سال با پدر و مادرم لکنجار رفته‌بودم که اجازه دهند به کابل بروم. کابل آمدم. لایه‌ی ضخیمی بین شهر و روستا روی چشم‌هایم سنگینی می‌کرد. پیش از آن، تصور می‌کردم کابل با مردمان خوب و سرشار از دانایی و شایستگی، زیبا و خوش‌برخورد‌اند. کودک کابلی در رویاهایم، فرشته‌ی آسمانی بود. با منش روستایی با خودم نقشه‌ی دوستی و رفاقت با هم‌سن‌وسال کابلی خود می‌کشیدم. گاهی به خواب می‌دیدم که کابل را دریای خروشان و تمیز به دو بخش تقسیم کرده‌است و درختان سبز دو طرف دریا میزبان هزاران پرنده‌ی خوش‌آواز است. حتا تصویری که از شهر کابل طراحی کرده‌بودم، کاملن رنگ و بوی روستایی داشت. ذهن خلاق و جست‌وجوگر من تا زمانی شفاف بود و بدون هیچ معطلی در این مورد کار می‌کرد که به راستی تاهنوز وارد شهر کابل نشده‌بودم.

کابل شهر پرجنب‌وجوش، با موترهای پرسرعت، کوچک و بزرگ و موترهای باری و پرسروصدا، سرک‌های پخته و خام و مردمان پر حرف؛ اما درست نمی‌فهمیدم، موترها کجا می‌روند و مردم چه می‌گویند و در باره‌ی چه صحبت می‌کنند. چند روزی به این صورت گذشت تا کم‌کم خیابان‌ها معمولی شدند و سر از طرز صحبت‌کردن کابلی‌ها درآوردم. حالا جرات عبور از سرک را به تنهایی نیز یافته بودم.

روزی جشن تولد پسر مامایم بود. بر خلاف رسم تجلیل در جشن‌های تولد، که همه به کسی که جشن تولدش است، تحفه می‌برند، مامایم برای تمامی بچه‌ها، تحفه آورد. از جمله برای من یک پیراهن با رنگ سرخ رسید. این در واقع اولین پیراهن رسمی شهری بود که پوشیدم و از طرفی چون تحفه بود، برایم خیلی ارزش داشت.

حالا که می‌توانستم از حوالی سه‌راهی علاوالدین تا پل‌سرخ و از آن‌جا به سمت کارته‌ی چهار و گاهی هم تا سرک دارالامان و ده‌مزنگ و به باغ‌وحش کابل بروم(البته اگر پول تکت باغ وحش را می‌داشتم)، با غرور تمام از پل‌سرخ به طرف کارته‌ی چهار حرکت کردم. در مسیر راه گاهی خودم را که وارسی می‌کردم، ناخودآگاه چشمم به برامدگی و پهنای سینه‌هایم می‌افتاد و تلاش می‌کردم که منش مردانه و غرور در رفتار یک آدم ورزش‌کار را به نمایش بگذارم. نزدیکی‌های حوزه‌ی سوم پولیس رسیده بودم که پسر بچه‌ای از بالای دیوار چارچوبی دروازه‌ی حویلی پایین پرید و با صدای بلند گفت که «اونه هزاره آمد». هر قدر که به او نزدیک می‌شدم، حس می‌کردم، تلاش می‌کند از من دور شود. تا چند قدمی او که رسیدم ریتم قدم‌هایش سریع می‌شد و شبیه فرار پا به داخل حویلی گذاشت و دروازه را بست. هرگز چیزی به ذهنم خطور نکرد. نفهمیدم که رنگ زبان آن پسر بچه چگونه بود، فقط با خودم تعجب کردم که «گونه فهمیده‌است که من هزاره‌ام.» بعد با تصدیق سخن او با خودم گفتم که بله من هزاره‌ام. با غرور سرشار از نوجوانی شانه‌هایم را بالا انداختم و آستین پیراهن سرخم را بر زدم و به راهم ادامه دادم.

حدود چند ماه بعد که ماه محرم رسیده بود و اکنون به جای خانه‌ی مامایم در دفتر یک مرکز آموزشی که هم‌چنان مربوط مامایم می‌شد ساکن شده بودم. روزی به رسم روحیه‌ی دوستی و حس نوظهور نوجوانی که آمیخته با غرور بود، خواستم با دو پسر همسایه سر صحبت را باز کنم. آن‌دو بدون درنگ بحث را به عاشورا و امام حسین کشاندند و منم با اطمینان کامل از خوبی‌های قیام کربلا و حقانیت امام حسین در برابر یزید گفتم. بحث به جایی رسید که دو پسر همسایه از آخرین حربه استفاده کردند. گفتند: «هزاره‌ها امام حسین، نواسه‌ی پیامبر را در کربلا کشتند و حالا که پیشیمان شدند، به خاطری که گناه‌شان بخشیده شوند در دهه‌ی محرم به سروصورت شان می‌زنند و...» این اولین جمله‌ای بود که تکانم داد. عصبانی شدم و گفتم که دروغ می‌گویند. با اسرار گفتند که در خانه، پدر و مادرشان این‌طوری قصه می‌کنند. تهدید شان کردم و گفتم که اگر دوباره چنین سخن‌هایی بشنوم لت‌وکوب شان می‌کنم. به بهانه‌های مختلف ترکم کردند و بعد از آن هرگز حاضر نشدند که دوباره با هم صحبت کنیم.

دیگر، با اطمینان با خودم می‌گفتم که زندگی در کابل هنوز خوبی‌های خودش را دارد. می‌توانم در مکتب دوستان خوبی داشته باشم. به صورت موقت در لیسه‌ی عبدالعلی مستغنی شامل صنف ششم شدم - که اگر در اخیر سال آموزشی می‌توانستم نمره‌ی کامیابی بگیرم در سال بعد به صورت رسمی دانش‌آموز مکتب می‌شدم. در مکتب از قضا در جمع دانش‌آموزان لایق بودم، در اولین سال شمولیتم، در پایان سال حداقل در جمع پنج‌نفر ممتاز صنف، از نگاه اوسط نمره‌ها قرار گرفتم. این موضوع باعث شده بود که استادان، هم‌صنفی‌ها به من توجه خاصی داشته باشند. بعد از سال اول و پایان سال دوم که حالا به صنف هشتم رسیده‌بودم، در امتحان‌های چهارونیم‌ماهه اول‌نمره‌ی صنف خود شدم. این موضوع باعث شد که اول‌نمره‌ی قبلی که پسر بچه‌ی زرنگی بود و از آن زمان یادگرفته بود که فرصت‌ها را به خوبی شناسایی کند، مسوولیت اول‌نمرگی را به من واگذار کرد. تا آن‌زمان حداقل به وضوح چیز خاصی حس نمی‌کردم و یا هم درست درک نمی‌کردم که در حاشیه‌ی سرمعلمیت و مدیریت و اتاق استادان چه می‌گذرد. صنف هشتم را سپری کردیم و در امتحان‌های سالانه به‌طور رسمی اول‌نمره شده‌بودم. با آغاز صنف نهم، در اولین روز آغاز درس‌های مکتب، خانم قدبلندی، با بینی باریک و بلند و چشم‌های بزرگ و صورت کشیده و موهای چنگ‌چنگی بعد از سخن‌رانی مدیر و معاون تدریسی پشت تریبون قرار گرفت و گفت که سر معلم دوره‌ی لیسه و صنف‌های نهم است. پیش از آن شنیده بودم که بسیار سخت‌گیر و در موردهایی بسیار خشن و بدبرخورد است. در جریان درس‌ها تلاش می‌کردم زیاد به او نزدیک نشوم. حس می‌کردم او هم از من شناخت کافی ندارد، فقط گاهی در زمان دریافت و تسلیمی حاضری و ترقی‌تعلیم هم‌دیگر را می‌دیدیم. روزی در حاشیه‌ی صحبت‌های او و استادان زیرمجموعه‌اش چندین‌بار شنیدم که از اول‌نمره‌های صنف‌ها می‌گفتند و در لحن شان نشانه‌ی نارضایتی را می‌شد به خوبی تشخیص داد. شنیدن چنین سخن‌ها سرآغاز نگرانی‌ام بود. با خودم کلنجار می‌رفتم که اول‌نمره شدن بچه‌های هزاره مگر چه مشکلی دارد؟ از قضا روزی از روزها همین سرمعلم با ژشت مخصوص به خودش و با سیاست تمام وارد صنف شد و اعلان کرد که در نزدیکی‌های مکتب، یک مرکز آموزشی حاضر است از اول‌نمره تا پنجم نمره‌ی هر صنف، مضمون‌های ساینسی را با تخفیف ویژه درس بدهد. من‌که مطمیین بودم او مرا به خوبی نمی‌شناسد، به جای خود نام یک دوستم را دادم که هم هزاره بود و هم در مضمون‌های ساینسی مشکل جدی داشت. وقتی لیست دانش‌آموزان داوطلب را از طریق همین هم‌صنفی خود به سر معلم ارسال کردم، سرمعلم اولین کاری که کرده‌بود، بچه‌های هزاره را از فهرست داوطلبان بیرون کرده‌بود و گفته بود که «شماها لایق استین، نیاز به کورس ندارین». این مورد مرا عصبانی کرد و برای اولین‌بار، بدون هیچ ترسی به طرف دفترش رفتم و اعتراض کردم. او مرا خیلی داغ‌تر از حدمعمول یافت و گفت: تو بیا مشکل نیست. اما من گفتم: به جای من کسانی را معرفی کنید که نام‌شان در لیست‌اند و مشکل دارند. بعدها کسانی‌که به کورس رفته‌بودند، بدون نتیجه بازگشتند و گفتند که هیچ برنامه‌ای برای آموزشِ با تخفیف برای دانش‌آموزان نبوده‌است. بعد از آن واقعه سرمعلم دیگر مرا به خوبی می‌شناخت. چندین‌بار که مرا در هنگام دریافت و تسلیمی حاضری و ترقی‌تعلیم دید، بدون هیچ موجبی سرم داد ‌کشید و توهین ‌کرد. هرچه از ناحیه‌ی او دریافت ‌کردم، با خودم قورت ‌دادم و تلاش می‌کردم با او زیاد روبه‌رو نشوم. نگاه‌های سنگین‌اش را تاب نمی‌آوردم و هرگاه که با او روبه‌رو می‌شدم وسعت نگاهم، منحط به جلو پاهایم بود و تلاش می‌کردم که زودتر از او دور شوم. صنف نهم تمام شد و با ختم صنف نهم، فصل پایان اول‌نمرگی یک بچه‌ی هزاره در همان صنفی که من دانش‌آموز بودم، پایان یافت. بعدها فهمیدم که هزاره‌های اول‌نمره در صنف‌های دیگر هم‌چنان به درجه‌ی دوم و سوم و چهارم سقوط کرده‌اند.

درست در صنف نهم بود که داشتم می‌فهمیدم هزاره بودن یک معنای دیگر دارد و آن این است‌که هزاره را می‌شود از هر جهت و از هر سمتی شناخت. قواره‌ی هزاره، لحن سخن گفتن هزاره، هیکل و طرز رفتار و گفتار هزاره متفاوت است. این‌که متفاوت باشی، سنگینی زیاد به همراه دارد. دریافتم که هزاره از هر جهت متفاوت است. این را حداقل از نگاه غیر هزاره‌های اطرافم به خوبی درک می‌کردم. دیگر، آن غروری که مسیر پل‌سرخ و کارته‌ی چهار را با پیراهن سرخ طی می‌کردم با خود نداشتم. یک پرسش بزرگ داشت ذهنم را پر می‌کرد و حس می‌کردم هزاره یک «چیزی» است که سنگینی آن را همراه با زمین، بعضی آدم‌ها هم بالای چشم‌شان حمل می‌کنند.

وارد امتحان کانکور شدم، در انتخاب سوم خود، در رشته‌ی ژرونالیزم دانش‌کده‌ی دانشگاه کابل کامیاب شدم. در نخست، آن‌جا امید و آرزوی یک جوان را با خود حمل می‌کردم. بر خلاف انتظار، آن‌جا هم‌چنان ناخودآگاه شرایط برای من و تمام هم‌دوره‌هایم طوری رقم خورد که بیش از هرکسی باید امید کم ندیده شدن و بروز استعدادهای خود به عنوان یک جوان هزاره را هم با خود حمل کنیم. انتظارها در آنجا هم‌چنان محدود شد و تلاش می‌کردم حداقل با دوستان غیر هزاره هم‌چنان صمیمی باشم؛ اما نشد. به جز چند نفر انگشت‌شمار، برای خیلی از استادان و هم‌صنفی‌های دانش‌گاه هم‌چنان خار چشم شدیم. دیگر، کاملن هزاره و غیر هزاره از هم قابل تفکیک بود. پاتوق‌های هزارگی و غیرهزارگی به خوبی در داخل دانش‌گاه قابل تشخیص بود. من‌که در کابل جوان شده‌بودم، لهجه‌ام از کابلی به هزارگی خالص تغییر کرد. بعضی‌ها بابت لهجه‌ام می‌خندیدند ولی من به قصد تلاش می‌کردم او را با همان لهجه متقاعد کنم.

این سناریو خیلی عمیق‌تر و با جبنه‌های روان‌شناختی آن در دانش‌گاه دنبال می شد. پشتون‌ها دنبال لابی‌گری با استادان بودند و شماری از آنان برای استادان از فعالیت‌های دانش‌جویی هزاره‌ها گزارش می‌بردند و تاجیک‌ها راه خود شان را می‌رفتند. هزاره‌ها هر«چیزی» بودند ولی برای شناخت مکمل شان باید صفت هزاره را هم‌چنان با خود حمل می‌کردند. به طور مثال اگر رییس دانش‌کده برای هم‌کاران و یا حتا برای یک دانش‌جوی دیگر از «علی» سخن می‌گفت، باید می‌گفت که «علی هزاره»... با وجودی که هزاره یک هویت مستقل شده‌بود؛ اما منفی بود. سنیگینی زیاد داشت و استادان تلاش می‌کردند که با دانش‌جویان هزاره صمیمی نشوند. سخت‌گیر باشند و در هیچ موردی به صورت دل‌سوزانه رهنمایی و همکاری نکنند.

وقتی نهال «هزاره» بودن در کارته‌ی چهار بر ذهنم میخ شد، و سپس در صنف نهم جوانه زد و در دانش‌گاه به ثمر نشست، بدبین‌تر از گذشته شدم. از این خجالت نمی‌کشیدم که لباس اطوکشیده و بوت‌های چرمی رنگ شده و یا دریشی نو ندارم، اما از این ناراحت بودم که چرا هزاره، با تحقیر «هزاره» خوانده می‌شود؟ از سویی یک مورد خیلی امیدوارکننده وجود داشت این‌که، هزاره‌ها تلاش می‌کردند و به وضوح در ردیف لایق‌ها و با استعدادها قرار داشتند. کسی به وضوح نمی‌توانست تلاش و پشت‌کار دانش‌جوی هزاره را نادیده بگیرد. اما این مورد هم‌چنان برسختی هزاره بودن می‌افزود. تا جایی‌که دریافتم در چندین دانش‌کده استادان، دانش‌جویان دیگر را در خفا جمع می‌کردند و برای‌شان می‌گفتند که از لیاقت و زحمت هزاره‌ها خجالت بکشند. استادان تاکید می‌کردند که اگر به لباس و فیشن نگاه کنیم، هزاره‌ها را کسی نوکر نمی‌گیرد؛ اما وقتی حاضری را ببینیم، حداقل از اول تا نفر دهم همه هزاره‌اند.

تا ختم دوره‌ی دانش‌گاه به وضوح دریافتم که هزاره نماد بدبینی برای دیگران است؛ اما تا هنوز که هنوز است درک نکرده‌ام چرا هزاره با این طرز نگاه دیده می‌شود؟ مگر هزاره «خیلی متفاوت» از دیگران است؟ بدون شک نه!

مطالب بیشتری در این بخش