محل تبلیغات شما

محل تبلیغات شما

حکایتی از سرگذشت ستاره در پارک‌های کابل حکایتی از سرگذشت ستاره در پارک‌های کابل

حکایتی از سرگذشت ستاره در پارک‌های کابل

امروز با ستاره مصاحبه دارم اما به جای دعوت به خانه‌اش یا دیدنم در دفتر، آدرس یک پارک را به من می‌دهد و من با تعجب به کاغذی که روی آن آدرس را نوشته‌ام خیره می‌شوم. هزاران حدس و نظریه به طرفم هجوم می‌آورد. نکند به دلیل مشکلات خانوادگی نمی‌توانسته مرا به خانه‌اش دعوت کند یا نکند از خانه فرار کرده است یا شاید هم مشکلش عدم اعتماد به من است. قبل از اینکه تجزیه و تحلیل ذهنی‌ام نتیجه بدهد به مقصد می‌رسم و از دروازه‌ی نیمه بسته‌ی پارک داخل می‌شوم. پارک خلوت است و به جز پنج شش طفل قد و نیم‌قد که اطراف کراچی‌های سوپ و بولانی جمع شده‌اند کس دیگری دیده نمی‌شود. چند قدمی از آن‌ها فاصله می‌گیرم و با دیدن چیزی که پیش رویم قرار داشت انگار جواب بیشتر سوال‌هایم را می‌گیرم.

ردیف خیمه‌های کثیف و کوتاه قد که با تنگ‌نظری هم‌دیگر را در بر گرفته‌اند تصوراتم را از خانه‌ی ستاره خراب می‌کند و من کنجکاوتر از قبل نگاهم را تا آخر پارک می‌کشم. تا جایی که احتمال می‌دهم خیمه‌های بیشتری در پشت سر این ردیف خیمه‌ها پناه گرفته باشند که شب‌های سرد ماه دوم خزان را قابل تحمل‌تر کنند. به خودم ‌می‌آیم؛ کودکی دستم را می‌کشد وقتی به طرفش نگاه می‌کنم با یک جفت چشم قهوه‌ای کنجکاو روبرو می‌شوم. می‌پرسد از طرف خارجی‌ها برای کمک آمده‌ام؟ اما چرا من حرف‌هایش را درک نمی‌کنم، نکند به زبان دیگری حرف می‌زند. زنی از داخل یکی از خیمه‌ها بیرون ‌می‌آید وقتی هم‌زمان هم او را در حال شماره‌گیری با موبایل می‌بینم و هم موبایل من زنگ می‌خود شک می‌کنم که او ستاره باشد ولی باز هم برای اطمینان بیشتر تلفن را جواب می‌دهم و بله حدسم درست است. مرا تا خیمه‌اش راهنمایی می‌کند ولی برای داخل شدن باید خم شوم و هم‌زمان از بوی نا آشنا ولی در عین حال بسیار بدی که به بینی‌ام ‌می‌خورد چشم‌هایم را می‌بندم و تلاش می‌کنم فقط روی خوش‌آمدگویی ستاره تمرکز کنم. بالشتی را به عنوان زیرانداز روی لایه‌ی نازک فرش می‌گذارد که بنشینم و چقدر بابت حیرتم از دیدن وضع زندگی‌اش شرمندگی است در چشمان آبی‌اش.

مشتاقم داستانش را بشنوم و فکر می‌کنم او این موضوع را درک کرده است. می‌گوید سه ماه پیش که خانه شان در جنگ بین طالبان و نیروهای دولت سابق، ویران شد مجبور شدند به کابل بیایند همان زمان که یک مرمی جان یوسف دو ساله‌اش را گرفت و شبانه او را دفن کردند. همان زمان که تمام امیدها و آرزوهایش را هم با تنها پسرش دفن کردند. پسری که برای داشتنش زیارتی نمانده بود که نرفته باشد و داکتری نمانده بود که دوایش را امتحان نکرده باشد. به همراه همسایه‌ها به کابل آمدند بعضی‌ها که در پایتخت فامیل یا آشنا داشتند مشکل‌شان کمتر بود اما انگار مشکلات ستاره و همسرش روزافزون بود و به دلیل مشکلات خانوادگی سابق شان همسر ستاره با او بد رفتاری می‌کرد. هفته‌ی اول را با اندک پولی که آورده بودند در مسافرخانه ها سپری می‌کنند اما با سقوط کابل و هرج و مرج در میدان هوایی شوهرش با اصرار از او می‌خواهد که به میدان هوایی بروند در میان شلوغی جمعیت و فیرهای هوایی طالبان او شوهرش را گم می‌کند و بعد از دو روز ماندن در پشت دروازه های میدان هوایی خسته و وحشت‌زده به مسافرخانه برمی‌گردد. وحشت‌زده از تنهایی و بی‌پولی. کابوس‌هایش به حقیقت تبدیل می‌شود و بعد از سپری کردن دو روز دیگر در مسافر خانه وقتی خبری از شوهرش نمی‌شود، با جیب خالی و دلی پر به پارکی پناه می‌برد که مهاجران در آن ساکن شده بودند.

یکی دو تا از همسایه‌های‌شان را در پارک پیدا می‌کند و در یک خیمه را با آن‌ها شریک می‌شود. می‌گوید این‌جا روزانه امن نیست چه برسد شبانه ولی از ترس بدبخت‌تر شدن از چیزی که هست مجبور است خود را در جمعیت محو کند تا به عنوان یک زن تنها شناخته نشود. می‌گویم به ولایتت برگرد می‌گوید خانواده‌ای ندارد و فکر نمی‌کند شوهرش با او تماس بگیرد اما در هر صورت از طرف وزارت مهاجرین موتر برای بردن‌شان می‌آید.از خیمه‌اش که بیرون می‌آیم قطره‌های باران همه را به تکاپو انداخته است چون سقف بالای سر این مردم تحمل باران را ندارد و برای اولین بار فکر می‌کنم شاید باران آنقدرها هم زیبا نیست.

مطالب بیشتری در این بخش