محل تبلیغات شما

محل تبلیغات شما

روایت زنی از رویه‌ی قضایی طالبان و زخم روزگار روایت زنی از رویه‌ی قضایی طالبان و زخم روزگار

روایت زنی از رویه‌ی قضایی طالبان و زخم روزگار

روایت زنی از رویه‌ی قضایی طالبان و زخم روزگار

با هر کلمه‌ای که می‌گوید هق هق گریه‌اش شدیدتر می‌شود. این بغض یکی دو روزه نیست این یک زخم کهنه‌ی چرکین است که دوباره سر باز کرده است. نامش فاطمه است؛ زن چهل ساله‌ای که سفیدی موهایش از سنش پیشی گرفته است و حالا با جای چندین زخم روی بدن و صورتش، عددی که به عنوان سن درون شناسنامه ثبت شده است به او دهن کجی می‌کند.
داستان زندگی‌اش را تعریف می‌کند. از این که یک زن بی‌سواد و خانه‌دار است. از سه فرزندش می‌گوید. از دو دخترش که یکی شاگرد صنف دهم مکتب بوده و دیگری به تازگی در دانشگاه کامیاب شده بود اما حالا هر دو خانه‌نشین شده‌اند. از پسر کوچکش که به مکتب می‌رود. اما هیچ کدام از این‌ها درد او نیستند. درباره‌ی شوهرش می‌پرسم. می‌گوید اسمش ناصر است. قبل از سقوط نظام قبلی در یکی از ارگان‌های دولتی مشغول به کار بوده شش سالی می‌شود که معتاد شده بوده اما تا زمانی که کار و درآمدی داشته و می‌توانسته پول مواد مخدر خود را تامین کند مشکل زیادی در زندگی مشترک شان نبوده است. با تعجب می‌پرسم یعنی او با اعتیاد شوهرش مشکلی نداشته است؟ در بین اشک‌هایش لبخند می‌زند و می‌گوید: برای ترک دادنش کوشش زیادی کردم چند باری هم با مشوره و نصیحت بزرگان فامیل ترک کرد اما باز هم با ملاقات دوستان معتادش وعده هایش را فراموش کرده و رفتارش بدتر از قبل می‌شد. اما وقتی روزگارشان سیاه تر شد که طالبان نان مردم را از دسترخان شان قطع کرد و حال و روز مردم مثل روز قیامت شده که هر کس فقط به فکر خودش است. وقتی نه درآمدی باشد و نه کسی که پول قرض بدهد حال و روز آدم معتاد بدتر از دیگران می‌شود. آن وقت است که خانه برای ما جهنم شد و ما هیزمی برای این آتش. اولش فقط در لت و کوب و سر و صداهای وقت و بی وقت خلاصه می‌شد اما اوضاع بدتر شد. داغ‌های به جا مانده از لت وکوب‌های مکرر را نشانم می‌دهد اما من بعد از چند لحظه چشم می‌گیرم از زخم‌ها و شکستگی دست. ظرفیت من بیشتراز این نیست و فقط گوش می‌دهم به داستان فاطمه. اندک پولی از معاش یکی دو ماه ناصر پس انداز کرده بود تا پس اندازی برای روزهای سختش باشد اما حیف که روزهای سخت زودتر از آنچه تصورش را می‌کرد فرا رسیدند و انتخاب شوهر معتادش بین مصرف پول برای مخارج خانه و یا دود کردن اندک پس انداز فاطمه، مشخص است که کدام یک بود. فامه می‌گوید که شوهرش به هر بهانه ای ازو پول میگرفت و اگر مخالفتی میدید همه را در خانه لت و کوب می‌کرد و وقتی پوای برای بردن نماند فاطمه را از خانه بیرون کرد چون نفقه خواسته بود البته با دستی شکسته و بدنی نیمه جان.
داستانش به این جا ختم نشد. می‌گوید با خودم گفتم طالبان هم مسلمانند و نفقه در اسلام واجب. شاید به دادم برسند و راهی پیش پایم بگذارند. دخترانم مخالفت می‌کردند و می‌گفتند تو ساده‌ای که فکر می‌کنی طالبان به زن حق می‌دهند حتا اگر شوهرش معتاد باشد حتا اگر به جای نان شب و روز لت بخوری باز هم حق به جانب نیستی اما گفتم مسلمان اند، نیستند؟
و دیر فهمیدم که نبودند وقتی به حوزه رفتم و داستانم را گفتم اما به جای هر راه حلی توهین و تحقیر شنیدم مرا زن بد اخلاق خواندند و گفتند به خانه ات برو و فقط با کفن از آن جا بیرون بیا. یک نفرشان مرا تا خانه ام رساند و گفت از همسایه‌هایت می‌پرسیم که از خانه بیرون شده ای یا نه. تا خانه دعا کردم در راه مرا با یک مرمی خلاص کنند فرزاندان گرسنه و خانه‌ی سردم اما مشتاقانه منتظرم بودند و ناصر که اگر بداند چقدر طالبان به او حق می‌دهند در کشتنم زیاد حوصله به خرج نمی‌دهد. قلم و کتابچه‌ام را برمی‌دارم و از فاطمه خداحافظی می‌کنم در آخرین جمله‌هایش از من کمک می‌خواهد و من به این می‌اندیشم ازین به بعد که قانون طالبان طرفدار ناصرهاست چه بلایی سر فاطمه‌ها می‌آید.

مطالب بیشتری در این بخش