محل تبلیغات شما

محل تبلیغات شما

مهتاب! مهتاب! مى شنوى؟ مهتاب! مهتاب! مهتاب! مى شنوى؟ مهتاب!

مهتاب! مهتاب! مى شنوى؟ مهتاب!

كسانى كه در جريان مقاومت غرب كابل در سنگر ها حضور داشتند با نام مخابره اى مهتاب به خوبى آشنايى دارند، هنگامى كه صداى مهتاب از مخابره هاى خصوصى و يا عمومى فرماندهان و سنگرداران بلند مى شد همه گوش تيز مي كردند تا صداى مهتاب را دقيق و درست بشنوند، چرا؟ چونكه صداى مهتاب پيام نفر اول (اسم رمزى كه منظور آن بابه مزارى بود) را منتقل مى كرد و به همين دليل مهتاب بيشترين نامى بود كه از مخابره هاى حزب وحدت شنيده مى شد، مخصوصاً در روز هاى جنگ. مهتاب دستور مقاومت مى داد، مهتاب دستور حمله مى داد، مهتاب فرمان آتش بس مى داد، مهتاب تكيه ى دل سنگر نشينان بود، مهتاب صداى با صلابت داشت، در شديدترين و بدترين لحظات جنگ هرگز صدايش نلرزيد چون مى دانست صداى مهتاب اگر بلرزد دل صادق سياه در دهمزنگ و نصير سوز در گردنه ى سخى خواهد لرزيد. مهتاب با ادب و سليس و با اطمينان حرف مى زد چه با صبغت الله مجددى، جنرال دوستم و حكمتيار و چه با شفيع، آته محمدحسين، قمبر و آصف خان. صداى مهتاب صدايى بود كه در روز هاى خوب و بد سه سال مقاومت غرب كابل در فضاى سنگرها و قرارگاه هاى حزب وحدت طنين انداز بود، صداى مهتاب باخود عطر بابه را در آسمان كابل پخش مى كرد و واسطه ى صادقى بود بين بابه مزارى و سنگر هاى مقاومت، صداى مهتاب صداى جواد بود. جواد مسؤول مخابره و تليفون مخصوص بابه مزارى بود و نام رمز مهتاب را او براى مخابره ى مخصوص بابه انتخاب كرده بود. يكى از روز ها در اطاق مخابره تعدادى به شمول شهيد ابوذر حضور داشتند پس از آنكه جواد از يك مكالمه ى مخابره ى فارغ شد شهيد ابوذر به جواد گفت: " مهتاب اسم مناسب براى مخابره ى قوماندانى عمومى نظامى نيست، بايد اسم هايى مانند خنجر، طوفان و... را انتخاب مى كردى". جواد با همان شوخ طبعى و نكته سنجى كه داشت جواب داد: " استاد من قصداً نام مهتاب را انتخاب كردم تا بگويم كه ما طرفدار جنگ نيستيم تا نام هاى خنجر و... را دوست داشته باشيم، دوم اينكه در كابل به اندازه ى كافى اسم هايى مانند راكت و چنگيز و عقاب و... وجود دارد و نام هايى مانند مهتاب در ميان اين همه جنگ و كشت و كشتار مى تواند منتقل كننده احساس خوب و لطيف به نظاميان باشد". خلاصه اينكه؛ جواد زبان و راز دار و امين بابه بود، مخصوصاً در روز هاى جنگ مانند شمع به دور بابه مى گشت و همانگونه كه به نصير رضايى در دهمزنگ دستور مى داد به جنرال خدايداد و خليلى و محقق دستور مى داد. به استثناى چند مورد انگشت شمار كه بابه شخصاً و به صورت مستقيم از طريق مخابره با سربازان و فرماندهانش صحبت كرد در بقيه ى موارد كلاً جواد پيام رسان بابه بود.

"اصحاب صُفّه ى بابه مزارى"

در خانه ى كه بابه زندگى مى كرد صفه ى حدوداً ٦ در ٤ مترى با چوكى هاى چوبى زرد رنگ وجود داشت، روز هايى كه كابل آرام بود بابه عصر ها بعد از جلسه ها و ملاقات هايش مى آمد روى همين صفه مى نشست، تعدادى كه از برنامه ى بابه خبر داشتند مانند پويا، موسى ييلاقى، احمد عطايى(مخابره)، مرحوم حاجى محراب، شفيع، آصف خان، حاجى احمدى، پيك، داكتر عزيز، مهدى يار و...گاه ناگاهى مى آمدند و تا آذان شام در اطراف بابه مى نشستند، در آن جمع از هر درى صحبت مى شد؛ تحولات روز، قصه هاى شخصى، خاطره ها و... تعدادى اين جمع را "اصحاب صُفّه ى استاد مزارى" ناميده بودند و جواد يكى از اين اصحاب صفه و يكى از نزديك ترين هاى بابه بود. اخلاص، شهامت، بلند طبعى، دلسوزيش براى مردم، سر زندگى و شادابى و مردانگى صفت هايى بودند كه جواد از بابه به يادگار داشت. در سال ١٣٧٣ در كابل ازدواج كرد و در روز عروسى اش از موتر بنز ضد مرمى بابه براى آوردن عروس استفاده كرده بودند و بابه با آنهمه دقت و سختگيرى كه در استفاده از اموال بيت المال داشت اجازه داده بود تا از آن موتر در روز عروسى جواد استفاده كنند، چون بابه مى دانست جواد شخص عادى نيست، جواد وقف حزب و مردمش است. در خانه ى كه بابه با خانمش زندگى مى كردند جواد با خانمش نيز تا آخر در همان خانه زندگى كردند و در جريان سقوط غرب كابل خانم بابه را جواد با خانم خود تا كويته ى پاكستان رساند. مقاوم مانند بابه در طول سه سال مقاومت غرب كابل به ياد ندارم كه از كابل خارج شده باشد، به جز چند مدتى كه در حادثه ى افشار اسير شد. كسى از او خبر نداشت، پس از چند مدت از پغمان فرار كرده به كابل آمد، قصه مى كرد موقعى كه نيرو هاى اتحاد مهمات و مواد غذايى را توسط ما به سنگرهاى سر كوه منتقل مى كردند اگر بقيه ى اسرا دو بار مى رفتند و برمى گشتند من سه بار مى رفتم تا بدنم را براى فرار آماده كنم، يك روز هنگام نماز صبح با يكى ديگر از اسيران كه فهميده بود من قصد فرار دارم فرار كرديم و تا جايى كه توان داشتم دويدم، از كوهى كه مقابل ما بود بالا رفتم و تازه از قله گذشته بودم كه اتحادى ها خبر شده بودند و فير هاى هوايى مى كردند. وقتى پرسيديم چرا خبر ندادى كه اسير شدى؟ مى گفت عمداً اين كار را نكردم چون در آنصورت بابه مجبور مى شد كه براى آزادى من يكى از اسراى مهم اتحاد را مبادله كند. جواد راست مى گفت، بابه براى حفظ جان اطرافيانش و خوبان مردمش حساسيت و سختگيرى عجيبى داشت.

*** ماه حوت ١٣٨٩ بود كه برايش زنگ زدم، ٣-٤ ماه قبل از شهادتش، اصرار داشت كه باميان بروم مى گفت:" دو سه ماه بعد هزاره جات خيلى زيبا و ديدنى مى شود، امنيت هم خوب است بيا برويم هزاره جات را سير بگرديم، چون من هم به قصد گشت و گذار بسيار وقت است كه خارج از باميان را نگشته ام". من هم كه پس از سال ١٣٧٣ نتوانسته بودم به كابل برگردم هميشه با خود مى گفتم كابل كه رفتم اول مى روم زيارت مزار بابه، بعد ديدار دوستانم حاجى احمدى ، آته محمد حسين در گلزار شهداى قلعه ى شاده، زيارت افشار، مزار شفيع در تركمن، ديدن استاد كامن خطاط در معرفت، ديدن جواد در باميان وگشت و گذار هزاره جات، با خود مى گفتم چقدر سير از خاطرات بابه و غرب كابل با جواد صحبت كنيم، خيلى دلم مى خواست از جواد بپرسم چقدر دلش براى بابه تنگ شده است... آرزو داشتم بدانم چقدر دلش براى مهتاب مهتاب گفتن تنگ شده است....اما نشد ....... مهتاب، مهتاب شد و ما زمينيان نامرد با ده ها آرزوى خاك شده مانديم.

 

مطالب بیشتری در این بخش