محل تبلیغات شما

محل تبلیغات شما

کوچه  ها؛ تنها تفریحگاه سالمندان در کابل کوچه  ها؛ تنها تفریحگاه سالمندان در کابل

کوچه ها؛ تنها تفریحگاه سالمندان در کابل

وقتی به کوچه و پس کوچه های خاکی و گل آلود برچی قدم بزنی، هردم به پیرمردان و پیر زنانی برمی خوری که همه با چهره های غمگین و گرفته، سرگردان در آنها پرسه می زنند. در کوچه تعدادی را می بینی که به روی زمین خاکی، گرد هم آمده اند و از «بولبی» خوانی ها در دوران جوانی خود حکایت می کنند، آن سو تر تعداد دیگر را می بینی که در دکان بقالی سر کوچه ای نشسته اند و حکایت از روزگاران قدیم خود می کنند.

کابل، مدتی است که میزبان شهرنشینان روستایی شده است. اما چهره ی زیبایش هر روز بیشتر از دیروزش غم گرفته و غبار آلود می شود. مهمانان سالخورده ی کابلی نیز زندگی کابوس گونه ای را در این جا سپری می کنند. آن ها خیلی دلتنگ اند، دلتنگ خانه های روستایی شان. آن جا که در آن می توانستند با خیال راحت، در روزهای گرم تابستان، زیر سایه ی درختان در چمنزارهای پیش خانه شان هوای صاف و معطری را تنفس نمایند و یا این که در فصل زمستان، روزهای سرد زمستانی را باگرد هم نشینی و «حمله خوانی» در خانه های گرم روستایی شان به پایان برسانند.

 اما زندگی رویایی کابل، برای آن ها به یک کابوس مبدل گشته است. دیری است که واژه های «کابل جان» و «کابل زیبا» برای آن ها مفهومش را از دست داده است. دیوارهای کوچه برای آن ها بسان زندان شده است. زندانی که می توان فقط از آن به سوی آسمان نگریست و آسمان را دید. اما آسمان این جا همچون آسمان دهکده صاف و زیبا نیست. چهره ی آسمان کابل را نیز غم و غبار روزگار سیاه ساخته است؛ دیگر این جا نه خبری از آن شور و حال و چهچهه ی مرغان است و نه مستی پرندگان.

وقتی به کوچه های کابل گام بگذاری، انگار مدت ها است که شادی از این جا رخت بر بسته است. چهره ی کابل نشینان همه اخمو و گرفته به نظر می رسند؛ گویا دیروقتی است که آن ها نخندیده اند. همه در پی شادی اند! گم شده ی این شهر شادی است. این جا سالمندان بیش از دیگران غمگین اند. آن ها حیران و سرگردان در کوچه ها پرسه می زنند. اما جایی نمی یابند که لحظه ای بنشینند و از گذشته های شاد و غمگین خود سخن برانند. آن ها مجبور اند که فقط در کوچه باشند و کوچه را برای شان جایی برای تفریح و شادی انتخاب نمایند. اکنون کوچه، «تفریحگاه» سالمندان شده است؛ تفریحگاهی که در آن از فرح و شادی خبری نیست.

 سالمندان روستایی شهر نشین، اکنون نه زندگی روستایی را تجربه می کنند و نه می توانند زندگی رویایی شهری خویش را تجربه کنند. در شهر برای آن ها نه پارکی وجود دارد که آن ها برای لحظه ای نفس راحت بکشند و هوای تازه تنفس نمایند و نه جایی وجود دارد که کنارهم بنشینند و قصه گویی نمایند. سهم آن ها از زندگی شهری فقط پریشانی و غمگینی است. آن ها مجبورند که در تابستان، زیر آوارهایی از خاک در روزهای گرم و سوزان تابستان فقط در «کوچه» به دور هم جمع شوند و یادی از جوانی ها نمایند، اما زمستان، کوچه های گل آلود که از آن رودهای متعفن همچون «دریای کابل» قدم زدن را هم از آن ها می گیرند.

آتِه حسین، پیرمرد سالخورده، یکی از این قصه گویان و کوچه نشینان دشت برچی است. او چند سالی است که از دهکده اش به سوی کابل رخت سفر بربسته است. او هردم از زیبایی های  طبیعت دهکده اش و قصه گویی های زمستانی در دهکده اش با آه و فسوس یاد می کند. او سخت خسته و افسرده به نظر می رسد. در این جا برای او روزها به اندازه سال می گذرد. صبح ها از خانه اش به کوچه می برآید، روزش را پیش دکان بقالی سرکوچه ی خود سپری می کند. برای او بقالی سرکوچه «پارک تفریحی» است. اما روزهای برفی و بارانی کابل، این تفریحگاه را نیز به روی او می بندد و او را در خانه زندانی می کند.

مطالب بیشتری در این بخش