

افغانستان؛ نمایشگاه دائمی مرگ
عبور از کوچه ها دشوار است. کسی به آسانی از کوچه ها عبور نمی تواند. نمایشگاه دایمی تیاترمرگ افتتاح شده است. نمایشگاه، عمومی است، در هر گوشه و کنار کشور برگزار کرده اند. مکان برای نمایش، کوچه ها انتخاب شده است. اما کسی میل ندارد در این نمایشگاه شرکت کند چون بسیار غم انگیز و جانکاه است. نمایش نامه نویسش را نمیدانم «کیست»؟! ولی کارگردانیِ آن را به «ملاعمر» نسبت می دهند. طراحان اصلی صحنه، گروه «طالبان» هستند و بازیگران در صحنه فرق نمی کند چی کسی باشد و در کدام سن باشد. همه یک نقش را دارند: مردن!
نمایشگاه، پایان اش معلوم نیست، تاریخ ختم ندارد، برای همیشه برگزار شده است، فرق نمی کند روز باشد یا شب. بازیگران اصلی صحنه، با هزینه ی هنگفت به روی صحنه می آیند، هزینه ی خوشبختی و سفر رویایی به سوی بهشت. بهشتی که همه چیز را در آن جا می توان یافت:" عیش و عشرت، شراب و کباب و حور و پری".
خوشبختی و سرور، همه در آن جا اند، باید تمرین کرد، زود تر از همه نمایش را اجرا نمود و باید به سوی بهشت رفت. با شادی و سرور سفرت را شروع کن! برای تو چی فرق دارد که دیگران بگریند و در خانه شان ماتم برپا شود.
ساعت نمایش «مرگ» معین نیست، شب شده است. کوچه های کابل را همه تاریکی فرا گرفته است. کابلی ها از کوچه عبور می کنند. یکی دست کودکش را گرفته است به سوی خانه اش روان است، دیگری پلاستیک میوه در دست دارد،سر خود را پایین انداخته و دور و بر خود را نگاه نمی کند. همین طور می رود و در دنیایش غرق است. زیر لب تبسم می کند، شاید شیطنت دختر کوچکش یادش آمده است. تاکسیِ زرد رنگ ایستاد می شود، چراغ هایش را کم نور می کند. یک زن و مرد جوان پایین می شوند. دست در دست می گیرند و با شادی و خنده حرکت می کنند. به سوی رستورانت می روند، برای شام و درد دل. شاید مدت ها باهم حرفی نزده اند، درد دل نکرده اند و رویای زنده گی شان را به همد یگر نگفته اند. امشب شب رویایی شان است.
فضای بیرون تاریک است، همه جا را سیاهی فرا گرفته است. هیچ چیزی دیده نمی شود. فقط در آسمان ستاره ها چشمک زنان خودنمایی می کنند، انگار برای همدیگر شان دلتنگ شده اند. صدای هولناکی از کوچه شنیده می شود. گویند زنگ «نمایشگاه مرگ» به صدا در آمده است. کوچه پُرازهیاهو شده است. نمایش آغاز شده است. بمب منفجر می شود، مرمی ها با صدایی شبیه سوت کودکان داخل کوچه می آیند و به هرجایی اصابت می کنند. کوچه را آتش گرفته است، همه جا وحشت است و دهشت، همه پا به فرار می گذارند. یکی این طرف و یکی آن طرف، مسیر مشخص نیست، باید فرار کرد و کوچه را ترک کرد. نمایش همچنان ادامه دارد. پیکر های بی روح به زمین افتاده اند، خون جاری است، کوچه سرخ شده است و بازیگران «مرگ» مصروف بازی اند. به پیش می روند، دروازه را می شکنند و داخل می شوند. می بینند یکی غذا می خورد، یکی آرام نشسته قصه می کند و دیگری شاید با همسرش یا دوستش نشسته است، می گویند و می خندند. تفنگ به صدا می آید، همه از جا می پرند، همه می ترسند، راهی نیست که فرار کنند. همه منتظر مرگ اند. فرشته ی مرگ آمده است، باید هیچ کسی زنده نباشد. هَی فیرفیر است و کشتن کشتن، کسی فریاد کسی را نمی شنود. همه در حال جان کندن اند. نفس ها به پایان رسیده است. امر آمده است: نفس کشیدن ممنوع! کسی نفس نمی کشد، همه مرده اند، کوچه و رستورانت به «خانه ی ارواح» مبدل شده است. شهر را هیاهو و ماتم گرفته است.
نمایش امشب «مرگ» در کابل پایان می یابد. برنامه اختطامیه اش برگزار است. وزارت اطلاعات و فرهنگ اعلان می کند، در این اواخر سینمای خشونت کشور رشد چشم گیری داشته است. نمایش امشب نمونه بارز از رشد خشونت می باشد. وزارت کار، اعلان کاریابی می دهد. کارگران بی کارسرچوک به کار گماشته می شوند. همه بیل و کلنگ به دست گرفته اند، میروند به سوی کار، به قبر کندن و دفن کردن شروع می کنند. بی کاران در کوچه کم شده اند.کارمندان شهرداری همه مصروف صفا کاری شهر اند. وزارت مالیه اعلان می کند: گراف بی کاری در شهر پایین آمده است. شهروندان از کار شان مالیه پرداخت می کنند. عواید سالانه دولت روز به روز افزایش می یابد.
اما در کوچه های کابل، ماتم هم چنان برپاست. کوچه های خاکی، رنگش را تغییر داده است، همه جا سرخ رنگ شده است. جوی خون در کوچه ها جاری است. کوچه ها را همه آبشار گرفته است، آبشار خون. همه در انتظار اند که بساط نمایشگاه تیاتر مرگ چه زمانی از کوچه های شهر برچیده می شود.
به امید آنروز...